شهید امیرعبداللهیان، ساقدوش دامادی چه کسی شد؟
همکاران سابق شهید حسین امیرعبداللهیان برایمان از مرد بااصالتی گفتند که روح بلندش را به چرب و شیرین های جایگاه سیاسی اش نفروخت.
به گزارش ترند روز، به نقل از فارس، «پست و مقام، او را نگرفت بلکه این او بود که پست و مقام را اسیر خودش کرده بود. ما که در آموزش وپرورش منطقه 18 با حسین امیرعبداللهیان همکار بودیم، شهادت می دهیم او بعد از انتخابش به عنوان وزیر خارجه هم، همان انسان اصیل، محجوب و ساده زیست 4 دهه قبل بود.» می گویند اصالت انسان ها را می شود با چند عامل محک زد؛ ثروت، قدرت و شهرت. تاریخ پر است از آدم هایی که در مقابل امتیازات و حواشی این سه عامل تعیین کننده، کم آورده و تبدیل شده اند به فردی که حتی برای خودشان هم، غریبه است. فردی که یادش رفته که بوده و از کجا آمده. اما آنهایی در تاریخ ماندگار می شوند و می توانند قلب و ذهن آدم ها را تسخیر کنند که نه تنها قافیه را به ثروت و قدرت و شهرت نمی بازند بلکه با روح بزرگشان، تمام این خواستنی های دنیا را به سخره می گیرند.
و چه خوش اقبالند آنهایی که در بالا و پایین های روزگار، فرصت آشنایی با چنین انسان های کمیابی را پیدا می کنند. موسپیدان آموزش وپرورش منطقه 18 تهران، از همین جمله اند؛ آنهایی که در 40 سال گذشته، شاهد رشد و ترقی یکی از همکاران شان در عالم سیاست ایران بوده اند، بدون اینکه ذره ای غرور و ازخودبیگانگی در او دیده باشند. همکاران سابق شهید «حسین امیرعبداللهیان»، برایمان از مرد بااصالتی گفتند که روح بلندش را به چرب و شیرین های جایگاه سیاسی اش نفروخت. * («کاظم بهرامی زاده»، همکار سابق شهید امیرعبداللهیان در آموزش و پرورش منطقه 18)
مدیری که رفیق شد
«یک جوان محجوب در عین حال، پیگیر. این دورترین تصویری است که از شهید امیرعبداللهیان در ذهنم مانده. هر دوی ما قبل از 20 سالگی، وارد آموزش وپرورش شدیم. حسین که یک سال از من کوچک تر بود، به عنوان مسوول امور تربیتی و پرورشی در یکی از مدارس منطقه 18 فعالیت می کرد و من، کارمند واحد روابط عمومی و تبلیغات اداره آموزش وپرورش منطقه بودم. اولین برخوردهای ما وقتی شکل گرفت، که حسین هم مثل سایر مسوولان امور تربیتی، در مناسبت های مختلف برای دریافت اقلام فرهنگی و تبلیغاتی برای مدرسه شان، به اداره می آمد. از آن جوانان فعال با روحیه انقلابی بود. خوب یادم است که هیچ وقت دست خالی از پیش ما نمی رفت، چون آنقدر اصرار و پیگیری می کرد که ما هرطور بود، آن اقلام فرهنگی موردنظرش را آماده می کردیم و تحویلش می دادیم.»
یادآوری خاطرات 4 دهه قبل، لبخند می نشاند روی صورت «کاظم بهرامی زاده» و در همان حال می گوید: «اما دوستی ما، با انتقال حسین به اداره آموزش وپرورش منطقه 18 شروع شد؛ از همان موقع که به عنوان معاون آموزشی منطقه انتخاب شد. آن موقع ها این مسوولیت، مسئولیت مهم و خطیری بود و آن را به هر کسی واگذار نمی کردند. با اعلام اسم حسین امیرعبداللهیان، همه تعجب کردیم که چطور یک جوان برای معاونت آموزش انتخاب شده! اما خیلی زود توانایی های او به همه اثبات شد و با محجوبیت و حسن خلقش، جای خودش را در دل نیروهای اداره باز کرد. اتاق ما درست روبه روی اتاق شهید امیرعبداللهیان بود و خیلی طول نکشید که با هم رفیق شدیم. حسین، مدیر بود، اما با توجه به روحیات شخصی که داشت، خودش را یک نیروی برتر از ما نمی دانست. از آن مدیرهای کار راه انداز بود و هر وقت لازم می شد، سریع اورکت معروفش را در می آورد و در کار آماده سازی محصولات فرهنگی و تبلیغاتی به ما کمک می کرد. همین رفتارهایش باعث شد کم کم با هم انس گرفتیم و صمیمی شدیم.»
از شادآباد تا کلیسای کریم خان با موتور یاماها
«مجذوب شخصیت و رفتار حسین شده بودم، بس که محجوب و خوش اخلاق بود. آن سال ها، اردوهای مختلفی را به اتفاق شرکت کردیم. حسابی خوش سفر بود و خیلی زود با افراد مختلف، گرم می گرفت. اهل کارهای خیر و فعالیت های عام المنفعه هم بود. خبر داشتم که برای رفع مشکلات هم محله ای هایش در زمینه بهداشت و درمان، با همکاری دوستان مسجدی و بسیجی اش، یک درمانگاه در محله شادآباد (17 شهریور) ساخته بودند.
هرچه گذشت، من و حسین بیشتر با هم مانوس شدیم. ازآنجاکه هر دو ساکن منطقه 18 و مجرد بودیم و فراغت بیشتری داشتیم، اغلب بعد از پایان ساعت کاری، وقتمان را با هم می گذراندیم. آن روزها، من یک موتور وای بی یاماهای قراضه داشتم که شده بود عصای دستمان. هرکجا می خواستیم برویم، با آن موتور می رفتیم؛ از راهپیمایی و تجمعات حمایت از انقلاب تا گشت و گذار. اما یکی از عجیب ترین مقصدهای ما در آن ایام، کلیسا بود!»
همکار قدیمی شهید امیرعبداللهیان، نگاه پر از سوالم را که می بیند، معطل نمی کند و یکراست می رود سراغ ماجرای کلیسا رفتنهایشان و می گوید: «حسین، روحیه کاوشگری خاصی داشت. مدام دوست داشت چیزهای جدید یاد بگیرد و به اطلاعات و داشته های فکری اش اضافه کند. روی همین حساب هم بود که یکبار گفت: یکشنبه بیا برویم کلیسای کریم خان. با تعجب گفتم: واسه چی برویم آنجا؟! خیلی با هم شوخی داشتیم. با خنده گفتم: حسین! چه قصدی داری؟ نبری ما را مسیحی کنی! گفت: بابا، دوست دارم ببینم محیط کلیسا چطوری است. خلاصه چند تا یکشنبه، بعد از تعطیلی اداره، با هم رفتیم کلیسا. می رفتیم آن جلو می نشستیم و حسین با دقت به آداب و مراسم آنها نگاه می کرد. جوری شده بود که دیگر اهالی کلیسا، ما را شناخته بودند. آن موقع که موبایل و این چیزها نبود. من همیشه یک دوربین لوبیتل همراهم داشتم و هر جا می رسیدیم، عکس می انداختم. از کلیسا رفتن مان هم عکس انداختم. این بار حسین با من شوخی کرد و گفت: کاظم جان! اینجا عکس نگیر. این بعداً برای ما پرونده می شود ها…» * (شهید امیرعبداللهیان (نفر دوم از سمت راست) در مراسم عقد کاظم بهرامی زاده (نفر اول از سمت راست) در سال 1364)
ساقدوش مراسم عقدت می شوم، اما کت و شلوار نمی پوشم!
«گذشت تا اینکه روز عقدکنان من رسید. قرار بود 22 بهمن سال 64 مراسم عقدم برگزار شود، اما هنوز کسی را پیدا نکرده بودم که ساقدوشم شود. حسین که از ماجرا خبردار شده بود، یک روز گفت: کاظم! مگر من نیستم که دنبال کس دیگری می گردی؟ اگر دوست داشته باشی، حاضرم ساقدوشت باشم. با خوشحالی گفتم: پس یک کت و شلوار تدارک ببین برای مراسم… حرفم را قطع کرد و گفت: نه! من همین جوری می آیم… حسین بود و اورکت کره ای معروفش که همه جا با همان می رفت. گفتم: من از تو بدتر هستم. می دانی که از کت پوشیدن، فراری ام. با این حال، دوستان مجبورم کردند برای مراسم عقد، رفتم کت و شلوار خریدم. حالا تو می خواهی با اورکت بیایی؟! حداقل از یکی از بچه ها کت بگیر و بپوش که عکس عقد ما را خراب نکنی.
حسین، اما یک کلام بود. آخرش هم، همان شد که او می خواست. لطف کرد ساقدوش من شد، اما با همان اورکتش… مراسم خیلی ساده ای بود، اما برای من، واقعاً یک روز خاص شد. عکس های آن مراسم هم، حالا یک یادگاری ارزشمند است برایم…»
روزی که آقای وزیر، بدون محافظ به دیدار دوستان قدیمی آمد
«حدود یک دهه در کنار شهید امیرعبداللهیان کار کردیم و روزهای خوشی داشتیم. سال 69 من بنا به دلیلی به خارج از کشور رفتم و یک سال بعد که برگشتم، دیگر حسین در اداره نبود. آن سال ها، حسین مشغول تحصیل در حوزه سیاسی و رشته روابط دیپلماتیک بود. سراغش را که از دوستان گرفتم، گفتند از آموزش وپرورش استعفا داده و حالا در وزارت امور خارجه مشغول کار است. دیگر از آن موقع، دیدارهای ما کمتر شد. البته شهید امیرعبداللهیان هیچ وقت ارتباطش را با دوستان قدیمی و هم محله ای هایش قطع نکرد. گرچه به مرور به مسوولیت های بزرگتر و حساس تری رسید و در جایگاه هایی مثل سفیر و بعد، وزیر امور خارجه قرار گرفت، اما همچنان ارتباط و انس و الفتش با جنوب شهر و به ویژه محله خودش در منطقه 18 را به صورت مستقیم و غیرمستقیم حفظ کرد و هرگز گذشته خودش را فراموش نکرد.» * (همکاران آموزش و پرورش منطقه 18 در دهه 60/ شهید امیرعبداللهیان (نفر چهارم از سمت چپ))
خاطره ای در ذهن کاظم بهرامی زاده جرقه زده که لبخند شیرینی چاشنی کلماتش می شود و در ادامه می گوید: «در این سال ها که شهید امیرعبداللهیان در کسوت دیپلمات و وزیر خارجه فعالیت می کرد، هیچ کدام از ما دوستان قدیمی به طمع سوءاستفاده از جایگاهش، به او نزدیک نشدیم. اما رفاقتمان پابرجا ماند و گهگاه به مناسبت هایی دور هم جمع می شدیم. آخرین دیدارمان، همین 3 ماه پیش در مراسم ختم آقای اصلانی، یکی از همکاران قدیمی آموزش وپرورش بود که حسین، ارادت خاصی به او داشت.
با اینکه تازه از سفر خارجی به ایران برگشته بود، مستقیماً به محل مراسم آمد. تنها وارد مسجد شد. به محافظانش گفته بود در ماشین بمانند و بیرون نیایند. در پایان مراسم، فرصتی فراهم شد گپ و گفت کوتاهی داشته باشیم. جویای احوال دوستان غایب شد و گفت: می خواستم با یک تیر، دو نشان بزنم. به اصلانی که می دانید چقدر ارادت داشتم. علاوه براین، می خواستم دوستان قدیمی را ببینم… بعد، مکثی کرد و گفت: دلم تنگ شده. من دوست دارم مرتب با هم دیدار داشته باشیم ولی مسوولیت و این سفرها اجازه نمی دهد. اما یک روز را تعیین کنید که دورهمی داشته باشیم. یکی یکی داریم می رویم… قرار بود همین روزها دور هم جمع شویم، اما خودش رفت…» * (دکتر «علی اصغر خانی»، همکار سابق شهید امیرعبداللهیان در آموزش و پرورش منطقه 18)
من و حسین، مثل آب و روغن بودیم!
برای دکتر «علی اصغر خانی»، استاد پیشکسوت دانشگاه اما، رفاقت با شهید امیرعبداللهیان از مسیر متفاوتی شکل گرفت؛ از دل یک اصطکاک و جدل طولانی. از شروع آشنایی که می پرسم، آقای دکتر چشم هایش را تنگ می کند و برمی گردد به 40 سال قبل و می گوید: «سال 62 مدتی بعد از پایان خدمت سربازی، وارد آموزش وپرورش منطقه 18 شدم و فعالیتم را در واحد تبلیغات در کنار دوستانی مثل آقای بهرامی زاده شروع کردم. روز اول، همانطور که به بخش های مختلف اداره سر می زدم و با همکاران آشنا می شدم، یکدفعه با یک جوان قد بلند مواجه شدم که ظاهرش نظرم را جلب کرد… گردن کشیده ای داشت و پیراهن بلندی پوشیده بود که تا روی زانویش را گرفته بود. آستین لباسش آنقدر بلند بود که اصلا دستانش پیدا نبود! همانطور که براندازش می کردم، دوستان معرفی کردند که: ایشان، آقای امیرعبداللهیان، معاون آموزشی منطقه هستند. سلام و علیک کردیم و این، شروع ارتباطات کاری ما بود؛ ارتباطی که چندان هم مثبت و دوستانه پیش نرفت!»
انگار نه انگار 4 دهه از آن روزها گذشته. آنقدر همه اتفاقات در ذهن دکتر خانی تر و تازه مانده که با یادآوری اش، مثل روزهای جوانی به هیجان می آید: «خیلی طول نکشید که مشخص شد خط من و شهید امیرعبداللهیان با همدیگر نمی خوانَد. آن روزها، واحد امور تربیتی، یک واحد تازه تاسیس بود که شهیدان رجایی و باهنر، تازه آن را راه انداخته بودند. خب، ما هم در واحد تبلیغات، نیروی تربیتی بودیم. من و حسین با اینکه زیرمجموعه یک نهاد به نام امور تربیتی کار می کردیم، اما مثل آب و روغن بودیم و به هم نمی چسبیدیم! ما می خواستیم یک کاری کنیم که آنها سمت ما بیایند و آنها هم می خواستند کاری کنند که ما سمت آنها برویم.
ماجرا این بود که من، دانشجوی رشته گرافیک بودم و کارمان در واحد تبلیغات هم، از جنس هنر بود، اما آقای امیرعبداللهیان و دوستانش در آن دوره، نگاه مثبتی به هنر نداشتند. چرا؟ چون هنر را هنوز به چشم همان هنر قبل از انقلاب نگاه می کردند. همین اختلاف نگاه، باعث ایجاد یک اصطکاک طولانی بین ما شد. تمام دغدغه ما این بود که آن ذهنیت سابق به هنر را پاک کنیم و به این دوستان بقبولانیم که هنر هم می تواند در کنار دین در امور فرهنگی و تربیتی وجود داشته باشد. اینطور بود که مرتب با هم کل کل داشتیم تا اینکه کار به جایی رسید که به مقابله به مثل با هم بلند شدیم.»
پوسترهایی که بهانه رفاقت امیرعبداللهیان با اهالی هنر شد
یکی از خاطراتی که همیشه در ذهن من است؛ چه زمانی که دارم پوستر طراحی و چاپ می کنم و چه وقتی که در دانشگاه دارم گرافیک تدریس می کنم، ماجرای طراحی پوستر در منطقه 18 در دهه 60 و جدل هایی است که با شهید امیرعبداللیان داشتیم. آن روزها، یکی از مهم ترین کارهای ما، چاپ پوستر برای مدارس منطقه بود. منطقه 18 آن موقع یکی از بزرگترین مناطق تهران بود که از سه راه آذری شروع می شد و تا سه راه آدران بعد از اسلامشهر ادامه داشت. 200 و خرده ای مدرسه در این محدوده قرار داشت که از امکانات تبلیغاتی محروم بودند و چشم امیدشان به همین پوسترهایی بود که ما به آنها می دادیم.
خلاصه شروع کردیم به طراحی و چاپ پوستر. آن موقع، پوسترها را با چاپ سیلک که یک چاپ دستی است، آماده می کردیم. چاپ سیلک با رنگ روغن انجام می شد و به همین دلیل، خشک شدن پوسترها خیلی زمان بر بود. آن موقع، امکاناتی نداشتیم که بند ببندیم و پوسترها را آویزان کنیم؛ بنابراین مجبور بودیم آنها را کف زمین پهن کنیم. ماجرای ما و حسین امیرعبداللهیان، از اینجا وارد فاز جدیدی شد. بچه ها که گفتند: پوسترها را از کجا روی زمین بچینیم؟ گفتم: بروید از درِ اتاق آقای امیرعبداللهیان شروع کنید. حالا ما در این راهرو بودیم و اتاق دکتر امیرعبداللهیان در راهرو مخالف ما بود! اینطور بود که بچه ها 100 متر راه را در ساختمان اداره دور می زدند تا برسند درِ اتاق این بنده خدا و پوسترها را آنجا بچینند!
می دانید، می خواستم جلوی راه او را با پوستر ببندیم تا به هنر و کارکردش فکر کند. اما قد حسین، خیلی بلند بود. بدون اینکه چیزی بگوید، پاهای کشیده اش را می گذاشت آن طرف پوسترهای ما و رد می شد و می رفت دنبال کارش. دیدم اینطور فایده ندارد. راهروها را که پر کردیم، به بچه ها گفتم: داخل اتاق حسین را هم پوستر بچینید تا نتواند از اتاقش بیرون بیاید. جوری شده بود که تا جلوی میزش را هم پوستر چیده بودیم! اما او آنقدر محجوب و مظلوم بود و سعه صدر داشت که لام تا کام حرفی نمی زد.
گذشت تا اینکه پوسترها در مدارس پخش شد. وقتی شهید امیرعبداللهیان رفت و دید پوسترها بازخورد خوبی دارد، کم کم نظرش تغییر کرد. خیلی سخت بود، اما عاقبت بعد از 3 سال به یک زبان مشترک رسیدیم. بالاخره حسین و دوستانش پذیرفتند هنر می تواند هنر متعهد باشد و به کار تربیتی و پرورشی کمک کند. از آن به بعد، دیگر با ما راه آمد و حسابی رفیق شدیم.» *
من، اورکت آمریکایی نمی پوشم
«حسین از پایین و با کمبودها شروع کرد و کم کم رشد کرد. عکس هایش را ببینید؛ یک دست پیراهن و شلوار و یک اورکت داشت که همیشه آنها را می پوشید…» خاطره ای در ذهن آقای دکتر جرقه زده که لحظه ای سکوت می کند. بعد، نفسش را با آه سردی بیرون می دهد و در ادامه می گوید: «در یک مقطع، ما یک نقبی زدیم و از انبار متروکه آن زمان، برای همه بچه های اداره با یک قیمت مناسب، اورکت آمریکایی گرفتیم. خودم رفتم و 68 دست اورکت تحویل گرفتم. حسین تا دید، گفت: به خواهران هم بدهید. گفتم: خواهرها که اورکت تن نمی کنند! گفت: ببین، چون به نیت همه گرفتید، باید به خواهرها هم بدهید. اما جالب است بدانید حسین خودش از آن اورکت ها نپوشید و همچنان همان اورکت کره ای را پوشید که در تمام عکس های قدیمی اش دیده می شود. می دانید چرا؟ چون آن اورکت ها، آمریکایی و مصادره ای بود. یعنی تا این حد مراقبت داشت. ببینید، توفیق شهادت پیدا کردن، مال یک شب نیست. اینها نتیجه یک عمر ممارست و تمرین خودسازی است.»
مردی که هرگز گذشته اش را فراموش نکرد
«من معتقدم، اگر مدیری می خواهد موفق باشد، باید از صفر شروع کند. یعنی پایین دست خودش را بشناسد تا بالا بیاید. اگر یک دفعه سفارشی بیاید، به هیچ عنوان نمی تواند کار کند؛ و حسین از پایین شروع کرد و سختی ها را چشید، بعد بالا رفت. بعد از رسیدن به مسوولیت های مهم هم، هیچ وقت گذشته خود و اصلش را فراموش نکرد.»
مصداق اگر بخواهید، چنته دکتر خانی پر است از شاهد مثال هایی از زندگی شهید امیرعبدالهیان که گواهی می دهد او هرگز فراموش نکرد که بوده و از کجا آمده: «ماه رمضان امسال، با جمع زیادی از رفقای قدیمی آموزش وپرورش منطقه 18 برای مراسم افطار دور هم جمع شده بودیم. وسط مهمانی، آقای «موسوی مخزن»، رییس اسبق آموزش وپرورش منطقه 18 که نمایندگی مجلس و استادی دانشگاه را در کارنامه دارد و کتاب شیعه شناسی ایشان هم، برنده کتاب سال شده، رو به جمع دوستان گفت: به حسین هم زنگ زدم و برای افطاری دعوتش کردم. گفت: حیف که در سفر تاجیکستان هستم وگرنه دوست داشتم امشب در کنارتان باشم. به دوستان خیلی سلام برسانید…
این، برای ما یک دنیا ارزش داشت که وزیر امور خارجه، دوستان قدیمی اش را فراموش نکرده. باور کنید تا 2 ساعت بعد از افطار هم، منتظر نشسته بودیم و چشم مان به در بود، چون گفته بود اگر به موقع به ایران برسم، حتما می آیم. خب این، اصالت این آدم را نشان می دهد؛ که با رسیدن به مقام و شهرت، خودش را گم نکرد. درواقع پست و مقام، او را نگرفت بلکه ایشان، پست را گرفت. اینها خیلی مهم است.»
خدا کند دستمان را بگیرد…
از سانحه بالگرد رییس جمهور و تیم همراه که می پرسم، حال و هوای رفقای قدیمی آقای وزیر تغییر می کند. لبخند می رود و جایش را به یک بغض سنگین می دهد. لحظاتی که به سکوت می گذرد، دکتر خانی برمی گردد به آن 16 ساعت پرالتهاب و می گوید: «آن روز یکشنبه، ساعت 3 بعدازظهر از سر کار به منزل برگشتم. تلویزیون را که روشن کردم، مثل اغلب اوقات روی ترند روز بود. همین که چشمم به زیرنویس افتاد که از فرود سخت بالگرد رییس جمهور خبر می داد، بی اختیار نشستم و وقتی اعلام شد چه کسانی در هلی کوپتر بوده اند، دیگر حال خودم را نفهمیدم… با اینکه کلی کار داشتم، اصلاً دستم به کار نمی رفت. همانطور، خیره به تلویزیون، اخبار را دنبال می کردم.
ساعت سه و نیم بامداد بود که بعد از نماز صبح، با سردرد خوابیدم. ساعت شش و نیم که بیدار شدم، قبل از هر کار، سراغ تلویزیون رفتم. وقتی مجری خبر گفت: دوربین های حرارتی هیچ چیزی را نشان نمی دهد، دیگر طاقت نیاوردم و از خانه بیرون زدم. باید برای کار چاپ بنر به پاساژ مهستان می رفتم. وارد پاساژ که شدم، چشمم به عکس حسین روی دستگاه افتاد که کنارش نوار مشکی خورده بود. پاهایم سست شد… صاحب مغازه که به شانه ام زد، به خودم آمدم. گفت: آقا! کاری داشتید؟ یک ربع می شود اینجا نشسته اید! گفتم: یک کار چاپی دارم. گفت: پس چرا چیزی نمی گویید؟ گفتم: این بنرها را دیدم. واقعیت دارد؟ گفت: بله دیگه. خبر شهادت رییس جمهور و همراهانش، قطعی شده. داریم بنرهای تسلیت را می زنیم…»
بغض و اشک که راه کلمات آقای دکتر را سد می کند، کاظم بهرامی زاده به کمک رفیقش می آید و می گوید: «انگار هرچه بیشتر می گذرد، عمق فقدان دکتر امیرعبداللهیان را بهتر درک می کنیم. درست است در این سال ها در کنار هم نبودیم، ولی همین که می دانستیم هست، برایمان قوت قلب بود. همین که می دیدیم یک نیروی مخلص و کارآمد، مسوولیت سیاست خارجی کشور را بر عهده دارد، برایمان آرامش بخش بود. ولی از آن روز که او را از دست داده ایم، احساس خلا می کنیم.»
دوستان قدیمی که سال ها عادت کرده بودند جای خالی رفیق بلندهمتشان در جمع های دوستانه را با شنیدن خبر توفیقات او در مجامع بین المللی پر کنند، باور نمی کردند روزی برسد که دیگر امیدی به دیدار او نداشته باشند. حالا دلشان خوش است به وعده دیداری که دیر یا زود محقق خواهد شد. جملات پایانی دکتر علی اصغر خانی، شاید بهترین تعبیر برای حال و هوای این روزهای رفقای شهید حسین امیرعبداللهیان باشد: «این روزها برای ما خیلی سخت می گذرد. من حتما هفته ای یک بار به زیارت حرم شاه عبدالعظیم (ع) می روم، اما در این چند روز که پیکر شهید امیرعبداللهیان را در حرم دفن کرده اند، پایم نمی کشد به آن سمت بروم… ان شاءالله ما را در آن دنیا شفاعت کند و دستمان را بگیرد و در پیشگاه الهی شهادت بدهد یک روزی ما با او رفیق بودیم…»
انتهای پیام